داستان بسیار زیبا۵قسمتی°•》
📌در روزی روزگاری فردی به نام فردی به دنیا آمد.
بعد ها که بزرگ تر شد و توانست حرف بزند از پدرش پرسید که مادرش کجاست؟
📬اما پدر به او گفت:پسرم مادرت برای حفاظت از تو جونش رو از دست داد و ممکنه الان جای بهتری باشه!
🔩استیو گریه کنان از خانه بیرون رفت سال ها گذشت او به خانه برنگشت و به دنبال قاتل مادر خود میگشت.
🔖پدر او از دوری اون به شدت افسرده شده بود و در یکی از شب ها سکته قلبی کرد ولی هنوز استیو خبر نداشت که پدرشم هم از دست داده بود!
استیو دیگر جوان بزرگی شده بود!پسری که خون انتقام را داشت!
او به دنبال روستاها می گشت و به دنبال بلاک و آیتم میرفت هیچ چیز جلوی اون رو نمیگرفت!
📦شب شد, با خودش گفت که بهتر است شب در این روستا بماند و خانه ای کوچک برای خودش دست و پا کرد، اما ناگهان در طی ساعات شب دروازه ندر در روستا باز شد!! روستاییان فرار میکردند و جنگجویان از روستا دفاع میکردند استیو شمشیر سنگی خود را از کوله پشتی اش خارج کرد و شروع به جنگیدن میکرد اما چیزی از دفاع و حمله نمیدانست که ناگهان اندرمنی چشم هایش به استیو افتاد اما سریع به پشت استیو تلپورت کرد و استیو او را گم کرد!
📤جنگجویی چشمان اندرمن را از داخل شمشیرش دید و سریعا به سوی استیو حرکت کرد و تا جان داشت از او دفاع کرد خورشید طلوع کرد همهٔ زامبی ها به سوی رودخانه ها می رفتند و پا به فرار گذاشتند.
📮استیو از ویلیجر جنگجو تشکر کرد و در کلبه ای نشستند و استیو داستانش را برایش مطرح کرد، استیو نام ویلیجر را پرسید و او در جواب گفت: من ادوارد هستم و سال ها پیش در جنگ من و پدرت با هم میجنگیدیم و این باعث افتخار ما بود اما در یکی از روز ها فردی به نام هیروبراین با لشکری عظیم به قلعه ما حرکت کرد میدانستیم که شکست میخوریم و به کل قلعه گفتیم که فرار کنند مادرت هم داشت از قلعه بیرون می رفت که ناگهان دروازه پشت قلعه ریزش کرد و داخل قلعه ماند و زامبی در پشت او ایستاده بود قبل از اینکه من او را با کمان بزنم یکی از دست هایم را از دست دادم و کمان به سمت دیگری پرتاب شد مادرت هم برای دفاع از تو با زامبی جنگید ولی هر دوی آن ها کشته شدند تو و پدرت به جای دیگری رفتید و الان دارم تو را میبینم که بسیار بزرگ شده ای!
♦️کمی بعد از او پرسید آیا تو میتوانی از خود دفاع کنی؟آیا میتوانی بجنگی آیا... استیو در جواب همه سؤال های او نه گفت و از روز بعد ادوارد او را تعلیم میداد که بعد از چند سال استیو تبدیل به یک استاد شده بود و از ادوارد تشکر کرد و ادوارد شمشیر پدرش را که به بهترین انچنت ها آغشته شده بود به استیو داد و تمامی زره های خودش را به او داد و گفت اگر موفق شدی در راه بازگشت خود به این مکان بیا و اگر مردی هم که دیگر ...
قسمت2°•》
📮➖قسمت دوم➖📮
📚اگر مردی هم که پس از مرگت انچنتی در شمشیر وجود دارد که تو را برای بار دوم زنده می کند و اگر دیگر بمیری دیگر نمیتوانی به این دنیا برگردی پس مراقب خود باش!
💾او از ادوارد و روستاییان خداحافظی کرد و به راه خود ادامه داد او صحرای سوزان را پشت سرو گذاشت که به دریایی بزرگ رسید با انچنتی که در کلاه داشت می توانست نفسش را چندین برابر از حد معمول نگه دارد و میتوانست زیر آب را نگاه کند ، او معبد گاردین را در عمق دریا دید با خودش گفت : باید الان خودم را آزمایش کنم و هر چه که ادوارد به من یاد داده است را رو کنم و غنائم را با خود ببرم•
⚙او شنا کنان به عمق دریا رسید گاردینی را دید و سریعا پشت جلبک ها مخفی شد اما گاردین احساس خوبی نداشت و سریعا به بقیه گزارش کرد؛ گاردین های زیادی بیرون آمدند و استیو از سیب انچنت شده اش خورد و دیگر هیچ چیز جلو دارش نبود جنگ سختی بود گاردین ها داشتند تمام می شدند که یکی از گاردین ها الدر گاردین را بیدار کرد و الدر گاردین دیوار ها را شکافت و به بیرون آمد گاردین ها به دستور الدر گاردین کنار کشیدند•
📦روح الدر گاردین جلوی چشمان استیو آمد و افکتی به او زده شد که اصلا خوب نبود!الدر گاردین به استیو گفت : آمده ای به دنبال انتقام ؟ استیو تعجب کرد و جواب او را داد گاردین دوباره با خشم گفت برای ادامه زندگی خود باید من را بکشی و ناگهان با سرعت در آب حرکت کرد استیو نفهمید که الدرگاردین کجا رفت!! کمی بعد با ضربه ای به زمین افتاد و سریعا وارد معبد شد الدرگاردین به علت بزرگی نمی توانست وارد شود و دیواره های معبد را فرو ریخت استیو با اسفنج های خود منطقه ای را خالی کرد و نفس عمیقی کشید ، الدرگاردین او را دید و با چشمانش او را مورد هدف قرار داد ولی استیو با شمشیرش جادوی او را به سمت خودش فرستاد الدرگاردین چشمان خود را از دست داده بود!و ♦️نمیتوانست جایی را ببیند استیو در حالی که به او نگاه میکرد گفت : آیا مرگ شیرین است؟ حال زمان این رسیده است که مرگ را تجربه کنی و شمشیرش را در سر او فرو کرد وسایل دروپ شده را برداشت و بلاک های طلا را برداشت و به گاردین ها گفت یا از جلوی من کنار می روید یا مانند او کشته می شوید و به ساحل آمد آفتاب استیو را سریعا خشک کرد و به کلبه ای در همان جا ساخت.
🍀شب شده بود او تختی کرفت کرد و خوابید در طول خواب صدایی شنید و از خواب پرید دختری را دید که با لباس های پاره در حال دزدین سیب انچنت شدۀ او بود استیو شمشیر را بر گلوی او گذاشت و پرسید اینجا چه میخواهی؟
📤 دختر به استیو گفت صبر کن من را نکش من فقط دنبال سیب انچنت بودم تا مادرم را شفا دهد جادویی مرگبار او را احاطه کرده است لطفا این سیب را به من بده ، استیو به فکر فرو رفت و در فکرش مادرش را دید که ...
قسمت3°•》
📮➖قسمت سوم➖📮
🔩در فکر مادرش را دید که میگفت بگذار برود آیا او هم مانند تو بدون مادر بماند ؟
📬اشک دور چشمان استیو جمع شده بود و درحالی که شمشیرش را از گلوی دختر پایین می آورد به روی تخت رفت و نشست دخترک ناراحت شد و دلیلش را پرسید و استیو تمامی ماجرای زندگی اش را گفت، دختر اسمش الکس بود و با هم آشنا شدند چون شب بود استیو شخصا سیب را به مادرش داد و مادر الکس گفت تو کیستی ؟ جواب داد من استیو ...
آری مادر او را شناخت و از زیر یکی از کارپت های خانه اش یاقوت کبود را خارج کرد و به استیو داد و با آنویلی که در کوله پشتی داشت ترکیب کرد!
📫شمشیرش دیگر یک شمشیر معمولی نبود ، درست مانند شمشیری شده بود که بازتاب نور چشمان آدم را کور میکرد!
🔩الکس از استیو خوشش آمده بود زیرا مادرش را خوب کرد از مادرش اجازه خواست تا با استیو برود مادرش هم گفت من دیگر پیر شده ام فکر خوبیست او از تو حفاظت می کند.آن ها سوار بر اسبی به سمت جنگل سیاه حرکت کردند ، آخرین مقصد! درست است مرگبار ترین جنگل روی ورلد.
📌در آنجا WoodLand را دیدند استیو به الکس گفت تو کنار این اسب بمان من وارد این مکلن می شوم ما به امرالد نیاز داریم تا وارد جهنم شویم!
💾استیو شمشیرش را به دست گرفت و وارد شد در دست دیگرش سپری داشت ، ناگهان تیری از تیر های زهرآلود به سمت او پرتاب شد و صدایی شنید که میگفت ؛ تو کیستی و اینجا چه می کنی؟ استیو جواب داد من به دنبتل امرالد و کتاب های جادویی آمده ام و هیچ چیزی جلوی من را نخواهد گرفت و از دو طرف اوکر که یکی از جادوگران قدرت مند بود تیغ هایی را از زمین به بیرون کشید و روح های کوچکی از بالا به سمت استیو میرفتند استیو سوار سپرش شد و میجنگید مقداری امرالد جمع کرده بود اما آخرین چست در آن طرف قلعه بود که راه پر خطری داشت ، راهی پر از تله! او از زمین نرفت و با استفاده از طناب از سقف به سمت چست حرکت کرد و به چست رسید آن را باز کرد هیچ چیز در چست نبود!!!
💠ناگهان زیر پای او خالی شد سریعا از طناب بالا رفت طناب به زمین افتاد راه پر از لاوا بود با استفاده از سپرش روی لاوا می رفت سپرش داشت از بین میرفت که به گونه عجیبی نجات پیدا کرد بیرون آمد ولی نه اسب بود و نه الکس و ناگهان بی هوش شد ، وقتی به هوش آمد در روستایی بود با عصبانیت همه چیز را به هم ریخت و حال الکس را پرسید آنها گفتند او اینجاست و حالش خوب است پرسید وسایلم کجاست؟ آنها هم اینجا هستند و نگران چیزی نباش همه چیز مثل قبل شد بیرون آمد و نفسی کشید .
📮امرالد ها را به یکی از روستاییان داد که فقط او وسایل عجیبی معاوضه می کرد! از او یک فندک و ۱۲ عدد ابسیدین گرفت و الکس را پیش روستاییان گذاشت و گفت من میروم شاید بازنگشتم ولی تو همین جا باش و نباید به دنبال من بیایی شنیدی؟ الکس نمیخواست بماند او میخواست با استیو برود استیو دروازه را ساخت و وارد شد ناگهان دروازه فرو ریخت و...
قسمت4°•》
📮➖قسمت چهارم➖📮
💾ناگهان دروازه فرو ریخت و استیو وارد دنیایی در زیر زمین یعنی ندر شد او تنها بود زامبی های خوک مانند را می دید که کاری به کار او ندارند پس برای همان از کنار آن ها رد شد•
➖قلعه ای در نزدیکی آنجا از جنس ندر بلاک ساخته شده بود و لاوا از قلعه بیرون می آمد و تمامی نداشت انگار منبع بی پایانی داشت! گرمای ندر داشت استیو رو اذیت می کرد و بیشتر تشنه میشد ، پس کمی آب نوشید و ازسیب های قدرتمندش استفاده کرد و خود را آماده نبرد کرده بود! صدایی شنید سریعا در یک گوشه مخفی شد! کمی بعد اندرمن را دید که داشت با نگهبان قلعه یعنی ویدرباس صحبت می کرد و می گفت ؛ من با چشم هایم وجود استیو را در نزدیکی این مکان احساس میکنم بهتر است مراقب باشید و از قلعه حفاظت کنید! ویدرباس با عصبانیت گفت هیچ چیز جلو دار من نیست من خود او را خواهم کشت و اندرمن را کشت و وارد قلعه شد.
➖استیو شمشیرش را از غلاف در آورد نور عجیبی از شمشیرش می تابید که تا به حال ندیده بود لباس هایش هم همراه با شمشیر می تابیدند احساس می کرد که به قدرت عجیبی دست یافته است جلوی قلعه ایستاد و فریاد زد ویدرباس نگهبان قلعه من تو رو به مبارزه دعوت میکنم! ویدرباس صدای او را شنید و گفت بالاخره یک نفر پیدا شد که جرئت رویارویی را با من دارد حال می توانم یک مبارزه واقعی را تجربه کنم و نیشخندی زد و ناپدید شد! استیو هم در آن لحظه ناپدید شد آن دو وارد مکانی شدند که دور تا دور آن را به صورت ضربدروار بدراک کشیده شده بود کمی گفت و گو کردند و استیو گفت آیا تو همان کسی هستی که مادر من را کشته ای؟
➖ویدرباس گفت نه من مسئول حمله بودم و رئیس ما هیروبراین است!!
استیو خشمگین شده بود و هرچه خشم او بیشتر میشد شمشیر نورانی تر میشد!
➖جنگی سختی داشتند ویدرباس ، ویدر اسکلت ها را احضار می کرد و خود به استیو حمله میکرد استیو سر ویدر ها را قطع می کرد و به سمت خود ویدرباس پرت میکرد!
➖ویدرباس درحال مرگ بود که از قدرت جادویی رعد و برقش استفاده کرد بدراک ها فرو ریخته بود هر دو به سمت هم حرکت کردند و استیو با پرشی بلند کارش را تمام کرد سه سر ویدرباس را برید و کلید قلعه را در دست گرفت و حرکت کرد تمامی ماب ها که تماشاگر این جنگ بودند به کنار کشیدند و می ترسیدند!
➖دروازه قلعه را بالا برد چستی جلوی آن بود آن را باز کرد داخل چست سر خودش را دید و ترسید وقتی آست را بست هیروبراین را دید که دقیقا فقط ۲ بلاک فاصله داشت و در این لحظه هیروبراین گفت ؛ به امید دیدار استیو و زیر پای استیو خالی شد داشت به سمت لاوا های کف ندر می رفت که ناگهان یک نفر او را با استفاده از طنابی نجات داد گرمای ندر استیو را بی هوش کرد!
➖استیو چند ساعت بعد به هوش آمد آن کس رو دید که پشت به اون نشسته بود و با استفاده از کرفتینگ تیبل وسیله می ساخت و برگشت به استیو نگاه کرد و استیو تعجب کرد و گفت ...
قسمت5°•》
📮➖قسمت پنجم➖📮
♦️استیو تعجب کرد و گفت : الکس تو اینجا چه کار میکنی ؟ این غیر ممکن است چگونه وارد این دنیا شدی؟
الکس در حالی خسته بود گفت : من سریعا از ویلیجر های بازرگان چند آبسیدین گرفتم و آنها دروازه ندر را برایم با فندک روشن کردند!
💬استیو از دست او دلخور شد و گفت : مگر قرار نبود که دنبال من نیایی و در روستا منتظر بمانی؟ حال که آمده ای دیگر راه برگشتی نیست باید با هم وارد قلعه بشیم ، اما یادت باشد که مراق خود باشی نمیخوام اینجا تو را از دست بدهم!
💾هر دو با هم بالا رفتند و وارد قلعه شدند ، تابلوی جدیدی جلوی دروازه ورودی قلعه پدید آمده بود در آن اخطاری داده شده بود مبنی مبنی بر اینکه نباید وارد قلعه شوند و دنبال انتقام نباشند در غیر این صورت کشته خواهند شد!! اما استیو اهمیتی نداد . ساعت در آنجا کار نمیکرد و ماه و خورشیدی نبود فقط گرما و مواد مذاب دیده میشد.
▪️آنها ماب های تهاجمی را از بین می برند و به جلو پیش میرفتند اما ناگهان به دری قفل رسیدند که فقط با کلید باز میشد که گفته شده بود کلید در یکی از این دو راه است! درست است آنها به یک دو راهه رسیده بودند، الکس گفت باید از هم جدا شویم تا کلید را پیدا کنیم ، استیو تمایلی به این کار نداشت اما مجبور بودند ، استیو تبر و زره های بالا تنه خود را به الکس داد و نصف غذایی که داشت به او داد.
📦آنها از هم جدا شدند و هر کدام از سمتی رفت . استیو که از سمت راست میرفت به یک ماب اسپاونر برخورد نه یک ماب اسپاونر معمولی یک ماب اسپاونری که قدرت اسپاون آن دو برابر بود در اسپاونر , بلیز | Blaze قرار داشت استیو ترسید دوباره نور شمشیر درخشید و جنگ را آغاز کرد استیو می کشت و باز آنها اسپاون می شدند تا اینکه صدای فریاد الکس به گوش رسید استیو ترسیده بود نمیدانست چه کار کند و ...
-=پایان=-
من این داستان رو خیلی دوست داشتم ولی خیلی بی معنی تموم شد ولی به هرحال غشنگ بود